به یـاد آوردن گـذشتـه
چقـدر دردنـاکــه
اونـم وقـتی نمـی تـونــی
آینــده رو تـغییــر بـدی ...
یه شب خوب تو آسمون
یه ستاره چشمک زنون
خندید و گفت: کنارتم تا آخرش تا پای جون
ستاره ی قشنگی بود ، آروم و ناز و مهربون
ستاره شد عشق من و منم شدم عاشق اون
اما زیاد طول نکشید ، عشق من و ستاره جون
ابری اومد ستاره رو دزدید و برد نامهربون
حالا شبا به یاد اون ، زل می زنم به آسمون
دلم می خواد داد بزنم ، این بود قول و قرارمون
زرد زردم قسمت من از بهار اینگونه است
غم نباید خورد ، کار روزگار اینگونه است
بارها در راه دریا بر زمین افتاده ام
آری آری ! دیده ام من ، آبشار اینگونه است
دست بر دل می گذاری ، ناله از سر می رود
در میان عاشقان ، حال سه تار اینگونه است
آه ای رؤیای بادآورده ، می بازم تو را ...!
عاقبت امروز یا فردا ، قمار اینگونه است
گیج گیجم ! منگ منگم ... راه را گم کرده ام
حالت سیاره های بی مدار اینگونه است
سرد و سنگینم پر از آثار اشک و گرد و خاک
ای ز حالم بی خبر ، سنگ مزار اینگونه است
" هر دم از بادی به دامانی پناه آورده ام "
دامن از من وا مکش ، آری غبار اینگونه است ...
ترا می خواهــم و دانـم که هرگــز ؛ به کــام دل در آغوشــت نگیــرم
توئـی آن آسـمان صــاف و روشــن ؛ من این کنج قفس،مرغی اسیرم
ز پشـت میــله های سـرد و تیـــره ؛ نگــاه حســـرتم حـــــیران برویت
در این فـکـرم که دستـــی پیش آید ؛ و من ناگــه گشــایم پربســـویت
در این فکرم که در یک لحظه غفلت ؛ از این زنــدان خامـش پر بگیـــرم
به چشـــم مـــرد زندانبــان بخنــدم ؛ کنــارت زندگی از ســر بگیــــرم
در این فکرم من و دانـم که هرگـــز ؛ مرا یارای رفتن زین قفس نیست
اگر هــم مـــرد زندانبــــان بخواهــد ؛ دگـــر از بهـر پروازم نفس نیست
ز پشـت میــله ها، هر صبح روشـن ؛ نگاه کودکــی خنـــــدد برویــــم
چو من ســر می کنـم آواز شــادی ؛ لبش با بوسـه می آیدبسویــــم
اگر ای آسمــان خواهــم که یکــروز ؛ از ایـن زندان خامـش پر بگیـــرم
به چشــم کودک گــریان چه گویــم ؛ ز من بگذر،که من مرغی اسیرم
من آن شمعم که با سوز دل خویش ؛ فـروزان می کنـم ویرانــه ای را
اگر خواهــم که خاموشـــی گزینــم ؛ پریشان می کنم کاشانـه ای را
«فروغ»
رؤیا . . . !
از تاریکی هراسی نداشته باش و بدان که ترس ،
ایمان رامطرود می سازد . . . !
بدان که نفرین ، چهرۀ بی ریای نفرت است
که اگر فقط یکبار در وجودت لانه کند ،
محکوم خواهی شد به بزرگ کردنِ بچه هایش ،
دوری ، جدایی و کینه ،
در کور راهه های وجودت . . . . .