خداحافظ تمام روزهایی
که رفت و مانده تنها خاطراتش
دلم را می زند هرلحظه افسوس
نگاه سرد و بی روح تو آتش
غروب رفتنت را کرده باور
غروبی سرد،مردی غرق پاییز
پس از این با که گوید ماتمش را
همان که از غمت گشته غم آمیز
دعایم بی اثر اشکی ندارم
تو هم در دل دگر مهری نداری
پر از تردیدم و گویم که آیا
تو دستت را به دستم می سپاری
میان باور و تردید ماندم
ولی افسوس هنگام سفر بود
ولی افسوس آن شب مردی عاشق
به شهر خاطراتش دربدر بود