دلنوشته های تنهاییم

سلام دوستم ! به دلکده تنهایی من خوش اومدی!!

دلنوشته های تنهاییم

سلام دوستم ! به دلکده تنهایی من خوش اومدی!!

خداحافظ ! همدم شبهای تنهاییم ...

خداحافظ تمام روزهایی

که رفت و مانده تنها خاطراتش 

دلم را می زند هرلحظه افسوس

نگاه سرد و بی روح تو آتش


غروب رفتنت را کرده باور

غروبی سرد،مردی غرق پاییز

پس از این با که گوید ماتمش را

همان که از غمت گشته غم آمیز


دعایم بی اثر اشکی ندارم

تو هم در دل دگر مهری نداری

پر از تردیدم و گویم که آیا

تو دستت را به دستم می سپاری


میان باور و تردید ماندم

ولی افسوس هنگام سفر بود

ولی افسوس آن شب مردی عاشق

به شهر خاطراتش دربدر بود





                                                                                                                         


رقص در باران ...

            بزن بارون بزن خیس و ترم کن ...


                                                            از این حالی که هستم بهترم کن ... 






جدایی ...

روزها میگذرد از شب تلخ وداع !


از همان شب که تو رفتی و به چشمان پر از حسرت من خندیدی ...!

تو نمیدانستی ...

تو نمی فهمیدی ...

که چه رنجی دارد با دل سوخته ای سر کردن

رفتی و از دل من روشنایی ها رفت

لیک بعد از آن شب

هر شبم را شمعی روشنی بخشید

بر غمم افزود ...

شمعی که خود نیز اشک می بارید

می کشیدم آهی از سر حسرت و می خندیدم

به وفای دل تو

و به خوش باوری این دل بیچاره خود...!

ناگهان یاد دخترکم در سر  می افتاد

باز می لرزیدم ...!

گریه سر می دادم ...!


با چشمان تر به خواب می رفتم ...


خواب می دیدم من که با تو بر میگردد ...!


تا سر انجام شبی سرد و بلند

اشک چشمان سیاهم خشکید

آتش عشق تو خا کستر شد ...!

یاد تو در دل من پرپر شد ...!

اندکی بعد گذشت ...

اینک این من...تنها...دستهایم سرد است

قدرتم نیست دگر...تا که شعری گویم

گر چه تنها هستم ...

نه به دنبال توام ...!

نه تو را می جویم ...!

حال می فهمم من...چه عبث بود آن خواب

کاش می دانستم عشق تو می گذرد

تو چه آسان گفتی دوستت دارم را

و چه آسان رفتی...!

کاش می فهمیدی وسعت حرفت را

آه...افسوس چه سود

قصه ای بود و نبود ...







به یاد کودکی ام ...

آنقدر بزرگ و گرفتار شده ایم که یادمان می رود توپمان در حیاط شبها تنها می ترسد ویادمان رفته که مدادهای سیاه و سفید که هرگز تراشیده نشدند پدر و مادر ده مداد رنگی دیگر هستند که ما همیشه تراشیده ایم وکوچک شده اند ...




  


اما از شما چه پنهان گاهی آنقدر کودک می شوم که یادم می‌رود بزرگ شده ام هنوزاسباب بازی های سر طاقچه ی زندگیم با کودک درون من چه بازی ها که می کنند ، هنوز در مراسم تدفین گنجشکها شرکت می کنم و باران پا برهنه تمام کودکی را درمن می دود ...!!!


 





نگاه منتظر ...


در کوچه پس کوچه های دلم،عطر پاک سادگی به آرامی پرسه میزند...

به این در و آن با تبسم مینگرد ، به دنبال غریبی آشنا ...

چشم دل آنجاست...به آن در...

دری که باز شود و بوی محبت و عشق و عطوفت را دوباره با شامه ی دلسوخته ام  

آشتی دهد...

خیره مانده بر در، نگاه منتظر...

و جوابی نمیبیند برای دل مشتاق...!!!