دلم تا عشقباز آمد ، در او جز غم نمیبینم
دل بی غم کجا جویم ، که در عالم نمیبینم
دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمیآید
دمم با جان برآید چون که یک همدم نمیبینم
مرا رازیست اندر دل ، به خون دیده پروردم
ولیکن با که گویم راز ، چون محرم نمیبینم
قناعت میکنم با درد ، چون درمان نمییابم
تحمل میکنم با زخم ، چون مرهم نمیبینم
خوشا و خرما آن دل که هست از عشق ، بیگانه
که من تا آشنا گشتم ، دل خرم نمیبینم
نم چشم ، آبروی من ببرد
از بس که میگریم
چرا گریم کز آن حاصل ، برون از نم نمیبینم
کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد
به امید دمی با دوست وان دم هم نمیبینم
سعدی شیرازی
مترسک ناز می کند کلاغ ها فریاد می زنند و من سکوت می کنم ... این مزرعه ی زندگی من است خشک و بی نشان .
دوستت دارم !
نه برای آنکه بگویم
و نه برای آنکه بشنوند
و نه حتی برای این که
در جمع دوستدارانت باشم
دوستت دارم ...
چون عشقت زیباست
زلال است
عاشقت بودن مرا به اوج می رساند !
مرا به لذتی دست نیافتنی دچار می سازد
می خواهم بدانی
که تو بخوانی یا نخوانی
بخواهی یا نخواهی
من عاشقت هستم
و تا انتهای این دنیای پر از تهی
هیچ کاری به جز دوست داشتنت ندارم !
هیچ بهانه ای برای از یاد بردنت
حتی برای لحظه ای ندارم ... !
پس
ای زیبای زیبا ترین خاطراتم !
همین کافی ست که من دوستت دارم !!!
این جا
آنقدر شاعرانه دروغ می گویند
و آنقدر در دروغ هایشان شاعر می شوند
که نمیدانم
در این سرزمین
با اینهمه فریب
چگونه ست که دلم هنوز
خواب باران را دوست دارد ?!!!؟