دلنوشته های تنهاییم

سلام دوستم ! به دلکده تنهایی من خوش اومدی!!

دلنوشته های تنهاییم

سلام دوستم ! به دلکده تنهایی من خوش اومدی!!

مسافرم از راه رسید...


چقدر مانده است تا صبح؟ تا روشنی فردا...

سکوت شب مرا در خود شکست ، دیگر آرام و قرار ندارم...

شادی شنیدن صدایش  شوق دیدارش را برایم بیشتر و بیشتر میکند.چرا نمی آید؟

چقدر ثانیه ها دیر می گذرند...

دلتنگش شده ام.

در تاریکی ، تصویر زیبایش در قاب عکس گوشه اتاقم با نور ماه چقدر زیبا جلوه می کند.

چقدر ذهنم آشفته است ، آنقدر که صبحی که منتظرش بودم فرا رسید و روز نیمه گشت و من همچنان خیره به قاب عکس در انتظارم....

قاصدکی را حوالی پنجره دیدم که با رقص باد می چرخید و می چرخید. خبری آورده بود.

بی حرکت نشسته بودم و نگاهش می کردم.

از یاد برده بودم که هر قاصدکی که از نگاه بگذرد پیامی دارد، پیامش را نشنیدم و رد شد...

به خودم آمدم و گفتم : اگر باز هم قاصدکی را دیدی دیگر نگذار که بی خبر بگذارد و برود.او از آسمان ها برایت خبر می آورد و تو بی تفاوت فقط نگاهش می کنی؟!...

از اینکه پیامم را از قاصدک نگرفتم پشیمان بودم اما....اما دیگر فایده ای نداشت.

با خشم به خدا گفتم : چرا مرا به خودم نیاوردی تا از قاصدک خبرم را بگیرم شاید مرا از دل نگرانی در می آورد...

هنوز صحبتم تمام نشده  بود که در حیاط  گشوده شد و مسافرم از راه رسید... 

سکوت ...





آنــهــایی که به جــای فـریـــاد زدن ،


سکوت می کننــد...

یک روز به جـای اینکه صبـــر کننــد


در را بــاز می کننـد و می رونــد...

هیئت پر شکوه انسان ...



نه به هیئت گیاهی نه به هیئت پروانه ای


نه به هیئت سنگی و نه به هیئت برکه ای ...


من به هیئت "ما" زاده شدم به هیئت پرشکوه انسان


تا در بهار گیاه به تماشای رنگین کمان بنشینم 


غرور کوه را دریابم و هیبت دریا را بشنوم ...


تا شریطه ی خود را بشناسم


و جهان را به قدر همت و فرصت خویش معنا دهم


که کارستانی از این دست


از توان درخت و پرنده و صخره و آبشار بیرون است ...



«احمد شاملو»




تنهام نذار محمددددددددددددددد...




از دار این دنیا منم و یه ستاره

اونم که میخواد بره و تنهام بذاره

هرچی میگم نرو فایده نداره

میخواد دلم را به زانو در بیاره

برای هر چیز یه بهونه میاره

تا میگم آخه میگه آخه نداره

داره از ابر چشام بارون غم میباره

آهسته و آروم میگه نه با اشاره ...