چقدر مانده است تا صبح؟ تا روشنی فردا...
سکوت شب مرا در خود شکست ، دیگر آرام و قرار ندارم...
شادی شنیدن صدایش شوق دیدارش را برایم بیشتر و بیشتر میکند.چرا نمی آید؟
چقدر ثانیه ها دیر می گذرند...
دلتنگش شده ام.
در تاریکی ، تصویر زیبایش در قاب عکس گوشه اتاقم با نور ماه چقدر زیبا جلوه می کند.
چقدر ذهنم آشفته است ، آنقدر که صبحی که منتظرش بودم فرا رسید و روز نیمه گشت و من همچنان خیره به قاب عکس در انتظارم....
قاصدکی را حوالی پنجره دیدم که با رقص باد می چرخید و می چرخید. خبری آورده بود.
بی حرکت نشسته بودم و نگاهش می کردم.
از یاد برده بودم که هر قاصدکی که از نگاه بگذرد پیامی دارد، پیامش را نشنیدم و رد شد...
به خودم آمدم و گفتم : اگر باز هم قاصدکی را دیدی دیگر نگذار که بی خبر بگذارد و برود.او از آسمان ها برایت خبر می آورد و تو بی تفاوت فقط نگاهش می کنی؟!...
از اینکه پیامم را از قاصدک نگرفتم پشیمان بودم اما....اما دیگر فایده ای نداشت.
با خشم به خدا گفتم : چرا مرا به خودم نیاوردی تا از قاصدک خبرم را بگیرم شاید مرا از دل نگرانی در می آورد...
هنوز صحبتم تمام نشده بود که در حیاط گشوده شد و مسافرم از راه رسید...
آنــهــایی که به جــای فـریـــاد زدن ،
یک روز به جـای اینکه صبـــر کننــد
نه به هیئت گیاهی نه به هیئت پروانه ای
نه به هیئت سنگی و نه به هیئت برکه ای ...
من به هیئت "ما" زاده شدم به هیئت پرشکوه انسان
تا در بهار گیاه به تماشای رنگین کمان بنشینم
غرور کوه را دریابم و هیبت دریا را بشنوم ...
تا شریطه ی خود را بشناسم
و جهان را به قدر همت و فرصت خویش معنا دهم
که کارستانی از این دست
از توان درخت و پرنده و صخره و آبشار بیرون است ...
«احمد شاملو»