می خواستم به حکم دل خود ورق ورق ... بازنده قمــــــار تو باشـــم ولی نشــــد ...!
می خواستم به واسطه اشکهـای خویش ... یه چشمه از بهار تو باشم ولی نشد ... !
وقتی که خسته می شم از شهر بی حدود ... زندانی حصـار تو باشــم ولی نشـد ...!
باران مهر باشی و من چون کویر لــــوت ... عمـــری در انتظار تو باشـــم ولی نشــد ...!
قاصدک شعر مرا از بر کن ...
بنشین روی نسیمی که ز احساس برون می آید ،،،
برو آن گوشه باغ ، سمت آن نرگس مست که ز تنهایی خود دلتنگ است
و بخوان در گوشش و بگو باور کن ،
یک نفر یاد تو را دمی از دل نبرد ...
آن روزها شبیه زندگی بودم
این روزها شبیه دیوار ...
چین و برلینش توفیری نمیکند
دور من یا میان ما ...
وقتی هر دو از جدایی آب میخورند ...