-
خداحافظ ! همدم شبهای تنهاییم ...
چهارشنبه 20 دیماه سال 1391 23:43
خداحافظ تمام روزهایی که رفت و مانده تنها خاطراتش دلم را می زند هرلحظه افسوس نگاه سرد و بی روح تو آتش غروب رفتنت را کرده باور غروبی سرد ، مردی غرق پاییز پس از این با که گوید ماتمش را همان که از غمت گشته غم آم یز دعایم بی اثر اشکی ندارم تو هم در دل دگر مهری نداری پر از تردیدم و گویم که آیا تو دستت را به دستم می سپاری...
-
رقص در باران ...
دوشنبه 18 دیماه سال 1391 16:44
بزن بارون بزن خیس و ترم کن ... از این حالی که هستم بهترم کن ...
-
جدایی ...
شنبه 16 دیماه سال 1391 14:06
روزها میگذرد از شب تلخ وداع ! از همان شب که تو رفتی و به چشمان پر از حسرت من خندیدی ...! تو نمیدانستی ... تو نمی فهمیدی ... که چه رنجی دارد با دل سوخته ای سر کردن رفتی و از دل من روشنایی ها رفت لیک بعد از آ ن شب هر شبم را شمعی روشنی بخشید بر غمم افزود ... شمعی که خود نیز اشک می بارید می کشیدم آهی از سر حسرت و می...
-
به یاد کودکی ام ...
جمعه 15 دیماه سال 1391 11:47
آنقدر بزرگ و گرفتار شده ایم که یادمان می رود توپمان در حیاط شبها تنها می ترسد ویادمان رفته که مدادهای سیاه و سفید که هرگز تراشیده نشدند پدر و مادر ده مداد رنگی دیگر هستند که ما همیشه تراشیده ایم وکوچک شده اند ... اما از شما چه پنهان گاهی آنقدر کودک می شوم که یادم میرود بزرگ شده ام هنوزاسباب بازی های سر طاقچه ی زندگیم...
-
نگاه منتظر ...
پنجشنبه 14 دیماه سال 1391 17:57
در کوچه پس کوچه های دلم،عطر پاک سادگی به آرامی پرسه میزند... به این در و آن با تبسم مینگرد ، به دنبال غریبی آشنا ... چشم دل آنجاست...به آن در... دری که باز شود و بوی محبت و عشق و عطوفت را دوباره با شامه ی دلسوخته ام آشتی دهد... خیره مانده بر در، نگاه منتظر... و جوابی نمیبیند برای دل مشتاق...!!!
-
نشد ...! چه میشه کرد ؟
پنجشنبه 14 دیماه سال 1391 13:10
می خواستم کنار تو باشم ولی نشد ... ! پیکــــی به افتخار تو باشــم ولی نشد ...! می خواستم به حکم دل خود ورق ورق ... بازنده قمــــــار تو باشـــم ولی نشــــ د ...! می خواستم به واسطه اشکهـا ی خویش ... یه چشمه از بهار تو باشم ولی نشد ... ! حاضر شدم به شکل دو دستت در آیم و ... عمری در اختیار تو باشم ولی نشــد ...! وقتی که...
-
احساس ...
چهارشنبه 13 دیماه سال 1391 10:23
قاصدک شعر مرا از بر کن ... بنشین روی نسیمی که ز احساس برون می آید ،،، برو آن گوشه باغ ، سمت آن نرگس مست که ز تنهایی خود دلتنگ است و بخوان در گوشش و بگو باور کن ، یک نفر یاد تو را دمی از دل نبرد ...
-
یاد ایام قشنگی که گذشت ...!
چهارشنبه 13 دیماه سال 1391 10:06
آن روزها شبیه زندگی بودم این روزها شبیه دیوار ... چین و برلینش توفیری نمیکند دور من یا میان ما ... وقتی هر دو از جدایی آب میخورند ...